رسول والی

دوست داشتن از عشق برتر است، نوشتن از هردو!

رسول والی

دوست داشتن از عشق برتر است، نوشتن از هردو!

سلام خوش آمدید

۲ مطلب با موضوع «Story» ثبت شده است

انتخاب سوپی
وبلاگ سخن سرا در حرکتی دنباله دار، سعی در ارائه تمرین هایی برای تقویت مهارت نویسندگی دارد. این هفته داستان زیبای "انتخاب سوپی" اثر اُ-هنری را انتخاب کرده و پایان داستان را حذف کرده است. وبلاگ نویس ها با نوشتن پایان داستان از نگاه خود، در این تمرین مشارکت می کنند.

ایده ی جالب و جذابی بود. به همین خاطر تلاش کردم در این تمرین مشارکت کنم. داستان را می توانید اینجا بخوانید، و پایان داستان را در ادامه:

روزهای خوشی که جز توده ای خاکستر چیزی از آنها نمانده بود. با خودش فکر کرد چه بهتر که پلیس ها دستگیرش نکردند. توی این شهر درندشت بالاخره یک کار معمولی با جای خواب پیدا می شود. حتی برای سوپی که یک روز هم کارگری نکرده بود. 
به سمت میدان مدیسون به راه افتاد. چوب های نیمکت گرم تر و لطیف تر از شب قبل به نظرش آمدند. کفش های کهنه اش را بالش کرد و روی نیمکت دراز کشید. چشم هایش تازه گرم شده بود که نور تیزی رویاهایش را درید. چراغ قوه ی پلیس بود.



  • ۴ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۸
  • رسول والی
داستان خودناباختگی

(قسمت اول)

هم گام با شمارش معکوس چراغ قرمز راهنمایی، غرق در مرور گذشته ها شده بودم. چهارراه بزرگ و شلوغی بود. از گردان مفصل موتورسیکلت ها که زمینِ پشت خط عابر برایشان میخ داشت، یک سرباز هم نمانده بود. یاد ندارم برای سبز شدن چراغ صبر کرده باشند. انگار برای سرباز ها، قرمز یعنی رفتن!

همه چیز از همان شب شروع شد. شبی تاریک و ژرف که هر لحظه اش در عمقِ جانم رسوب کرده است. مثل هر شب، خسته و بی حوصله از کار بر می گشتم. خیابان نم زده و خنکای نسیم و هوای مطبوع هم، ناتوان بودند از به ذوق آوردنِ من. اتفاق بهتری می خواستم انگار. چیزی شبیه آنچه اتفاق افتاد.

با سبز شدن چراغ، آرام و کم شتاب به راه افتادم. ماشین ها یکی یکی با سرعت از کنارم رد می شدند. در شتاب آنها، خلق و خوی گذشته ی خودم را می دیدم. مدت ها بود یاد گرفته بودم که با سرعت کمتری رانندگی... نه؛ زندگی کنم!

شتاب قاتل لحظه هاست. دشمن لذت هاست. دلیل ندیدن هاست. شاید اگر صبوری را خیلی قبل تر آموخته بودم، مزه های شیرین تری از زندگی را  چشیده بودم. راه درست، اگر پر دست انداز هم باشد می ارزد به بزرگراهی که به نیستی می رسد. سعادت حقیقی، حوصله ی بسیار می خواهد و آهستگی مداوم. ولی پاداشش ماندنی است و نامیرا.

شاید پاداش تمامِ آهستگی های من بود پاره ی مهتابی که آن شب بر من تابید. امتداد نگاهم جذب آن مغناطیس گیرا و عجیب شد. با آن سرعتِ کم باید بیشتر طول می کشید. به قدر ثانیه ای و کمتر از ثانیه ای، تصویری رنگی و روشن در سرم انعکاس کرد. یک آن، دنیا و مافیها رخت بربستند و تنهایم گذاشتند با آن بهشتِ برین. 

ایستاده بود کناری. تن پوش قرمزی به رنگ رزهای توی حیاطمان به تن داشت. چه باغچه ی خوش رنگی داشتیم و نمی دانستم! برعکسِ من، سرحال و شاداب بود. چشم انتظار وسیله ای که مقصدش را نزدیک کند. با فرصت طلبی تمام فکری از سرم گذشت: چرا آن وسیله، من نباشم؟!

دست پاچه شدم و بی اختیار دستم روی بوق رفت. قلبم انگار داشت می ایستاد. با نیش ترمزی ایستادم.

مبهوت بودم و سردرگم بین هزاران فکر درست و غلط. پاره ای از وجودم سرزنش می کرد ارتکاب جرمی که همواره در دیگران سرزنشش می کردم. دروغ نیست هر کاری را در دیگران سرزنش کنی، نمی میری تا به آن دچار شوی.

پاره ی دیگر اما با ذکاوت و هنرمندی منطق می تراشید و بهانه می آورد و توجیه میکرد. ولی هردوپاره، توافق داشتند که اتفاق خوبی منتظرم نیست. شاید ناسزایی، اعتراضی، یا حتی ضربتی و حمله ای. هر چه باشد اما، از بی اعتنایی خوش تر است. به قول قدما: "از دوست هرآنچه رسد نیکوست."

در همین کش مکش ها غوطه ور بودم که صدای خوشی، چُرت اندیشه ام را پاره کرد...


  • ۱ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۳
  • رسول والی
رسول والی

عاشق نوشتن. عاشق خلق دنیاهای تازه. عاشق یادگیری و ... عاشق خیلی چیزهای دیگر!

پیوندهای روزانه